شما چه داستان هایی را به خودتان میگویید؟
شما چه داستانهایی را به خودتان میگویید؟
درون ذهن هر کدام از ما تودهای از کتابهایی وجود دارد که با قصهها، تراژدیها، کمدیها و هر چیزی که راجع به این موضوعات باشد، پر شده است که غالب آنها را ما انسانها قبلا نوشتهایم. ما دائماً داستانهایی را راجع به اینکه ما کیستیم، لیاقت چه را داریم، چه چیزی نیاز داریم و قادر به چه کارهایی هستیم (یا نیستیم) را آب و تاب میدهیم.
این داستانها به طور اجتنابناپذیری بر تصمیماتی که ما میگیریم و کارهایی که میکنیم تاثیر میگذارند. به همین دلیل، بسیار مهم میباشد که به حماسههایی که میآفرینیم (و سالهای سال در حال ایجاد آنها هستیم) و به خود میگوییم توجه کنیم. زیرا چه میشود اگر آن داستان ترسناکی که به خود راجع به بیکفایتیها و ناتواناییهای مفروض خود میگوییم اصلا درست نباشد؟ چه میشود اگر داستانهایی که مینویسید رضایت و خرسندی شما را خراب میکنند؟
الان به خود چه میگویید؟ در طول روز به خود چه میگویید؟
وقتی که کار جدید یا ناآشنایی را شروع میکنید چه داستانهایی را به خود میگویید؟ شما ممکن است در حال شروع پروژهی جدیدی سر کار خود باشید یا در حال پختن چیزی باشد که هرگز نپختهاید. شاید شما فوراً بگویید که نمیتوانید آن کار را انجام دهید. شاید شما خود را دست کم بگیرید و خود را ضعیف بپندارید. «من بسیار پر عیب و ایراد میباشم. من نمیدانم که چه میکنم. مثل همیشه. من چقدر درهم و برهم هستم.»
چه داستان هایی را به خودتان میگویید زمانی که بیدار میشوید؟ شاید شما گونهای از جملات «نمیتوانم چالشهای امروز را اداره کنم. اوه، یک روز پرمشغلهی دیگر که به سختی حتی یک کار در آن انجام میشود. اوه، روزی دیگر بر روی چرخ هامستر» را از دهان خود بیرون میریزید.

چه داستانی را راجع به وزن خود به خود میگویید؟ راجع به اینکه لیاقت چه چیزی را دارید؟ در مورد اینکه چه چیزی را میتوانید و چه چیزی را نمیتوانید بخورید؟
چه داستانی را به خود میگویید زمانی که چین و چروک بیشتری را دور چشم خود، دور دهان خود و به روی پیشانی خود پیدا کنید؟
چه داستانی را به خود میگویید زمانی که شکست میخورید؟ شاید ذهن شما فوراً به این سمت میرود که «من یک بیعرضه و بازنده هستم» به جای اینکه «من میتوانم از این موضوع درس بگیرم».
چه داستانی را به خود میگویید زمانی که فراموش میکنید صورتحسابی را بپردازید یا کاری را بیش از حد طول میدهید؟
چه داستان هایی را به خودتان میگویید زمانی که پریشان حال یا کسل هستید؟ شاید شما به خود میگویید که نیاز به یک لیوان شراب برای فرونشاندن تب و تابهای تحریکات خود دارید. شاید شما به خود بگویید که هر کس دیگر در دنیا میتواند کارها را بدون ترسیدن و قاطی کردن انجام بدهد و با این وجود شما نمیتوانید خود را جمع و جور کنید «مثل همیشه».
شما چه داستان هایی را به خودتان میگویید وقتی که وحشتزده یا مضطرب یا عصبانی یا ناراحت هستید؟ آیا به خود اجازه میدهید که این احساسات را احساس کنید؟ آیا خود را به خاطر احساس کردن آنها سرزنش میکنید، کنجکاو میشوید که چه مشکلی دارید و فوراً جلوی تاثیر آن احساسات را میگیرید؟
بنابراین، اغلب ما حتی متوجه داستانهایی که مینویسیم نیستیم، اما آنان همچنان خود را نشان میدهند در کلماتی که بیان میکنیم، در فعالیتهایی که در برنامه زمانی خود میکنیم، در انسانهایی که دور خود را با آنان احاطه میکنیم، در اینکه ما چگونه از روزی به روز دیگر حرکت میکنیم و در اینکه ما چطور به خود اهمیت میدهیم (یا نمیدهیم) که دوباره دلیل آن است که بسیار مفید میباشد که توقف کنیم و آن داستانها را در زندگی خود بازتاب دهیم و احتمالا تجدیدنظر کنیم.
داستانی تکرار شونده بنویسید و آن را بر این منعکس کنید که آیا آن میتواند شما را حمایت میکند و یا شما میتوانید آن را اصلاح کنید. شاید شما بتوانید از کسی که به او اعتماد دارید درخواست کنید که به شما در مورد اصلاحاتتان کمک کند. شاید شما بتوانید دیدگاه خود را تغییر دهید: به بهترین دوست خود یا فرزند خود یا فرد جوانتری که این داستان را به او انتقال میدهید، فکر کنید. چگونه سیر داستان را تغییر میدهید؟ داستان چه میگوید زمانی که شما اجازه دهید مهربانی و دلسوزی آن را بسراید؟
نظر شما در این مورد چیست؟
خیلی جالب بود. ما هر لحظه داستانی تو ذهنمون میسازیم
سپاس
خیلی مقاله ی خوبی بود ممنونم
سپاس از شما